عِند موجودیت خودم !



پارسال همین موقع ها بود که داشتم سه ساله شدن گند زدن و ول گشتن پاییزم و خوب بودن سطح دریافت اطلاعات ام توی زمستون رو جشن میگرفتم ، تقریباً میتونم بگم باور کرده بودم که هر سال شیش ماه دومش باید همینجوری بگذرع ، سه ماه تمام شل میکنم و سه ماه تمام میترم ، یادمه همین تابستون بود کع حتی دنبال دلیل هم براش میگشتم و خب مطبعا هیچی یافت نشد که هیچی ، هیچگاه هم نقیضش ثابت نشد !!!

درمونده مثل سه چهار سال قبل پاییزم رو شروع کردم و ملو ملو ، واضحا کاری نکردم و دوباره منتظر زمستون شدم ، اما امسال عجیبا مزخرفه ، توی زمستون که هیچی ، وسط بهمن هم حس این که بریم یسری چیز میز (حتما درس نه !) یاد بگیریم هم نیست :(

خیلی باحاله ، دارم میشم مثل خوک ها ، میخورم ، تفریح میکنم ( اونا جفت گیری میکنن من سریال میبینم ! ) و سپس میخابم ، از این دقیق تر ندیده بودم . بیشتر از اون که آدم برای این که از برنامه اش عقب موند ناراحت باشه ، از این که عمل نمی کنه و بی هدف میچرخه ناراحته ، البته که موجودیت انسان هنوز به نظرم دلیل نداره ( به شدت دنبال جواب این لامذهب ام ) ولی دیگه اخه این قدر بی مزه و بی شوررررر ؟

پ.ن : خدارو شکر مثل سمفونی مردگان هرچی بدبختی دنیا هست سرمون نیومده و هنوز میتونم راه برم ؛) [ الان خودم رو اون روشنفکر باسواده معرفی کردم ]


روح ت شاد و یادت گرامی ، انشاالله که .


در این مورد واقعا نمی دونم چی بگم ، چطور توصیفش کنم یا حتی خودمو ، نمی دونم چرا ولی بیشترین چیزی که برام جالبه اینه که الان طبق تصویری که از خودم دارم باید توی شُک و اندوه باشم اما موجودیت فعلی فقط ابهامه ، نه ترس و نه هیچی فقط ابهام در مورد این که چی پیش میاد و آینده این مکان و مرز بندی چی میشه ، مسیر جهان چطور عوض میشه و چه شکلی پیش میره ، هیچ کدوم این ابهامات هم در مورد خودم نیستم ، یجواریی برای هم مسیر مبهمی که هست برنامه خودم رو میدونم ، اما این که چی توی این کُره خاکی پیش میاد ، اللهُ علم !
تنها چیزی که  مطمئنم نبود جنگه ، میتونم با جدیت بگم جنگ همیشه سریع ترین راهه برای تعیین یکسری چیز بین ممالک اما مثل هر بازی که باید جم داد تا یکسری کار کرد ، جنگ هم جون کلی ادمو میده و سریع همه چیز رو تموم میکنه ، این هم دقیقاً چیزیه که همه میدونن و در حال حاضر هم هیچ کس بهش علاقه نداره !!!
حالا این یه مسئله رو باز میکنه که اگر جنگ نیست پس چیه ، اتفاقات زیادی رو توی تاریخ مثل این داریم ، هم تاریخ ایران و هم تاریخ ملل و دقیقا همینه که ایهام و ابهام ، اون لکه بزرگ خاکستری رو به وجود میاره ، یجواریی مثل اینه که ما هنوز اول تاریخیم چون هیچ کس نمی دونه بعدش ( تصویر بزرگه ) قراره چطور باشه و این یعنی یحتمل ما اول تاریخیم چون برای همه مون تصویر خیلی بزرگه موجوده و صاف و ساده جلمونه ، فقط میمونه ما و این تصویر بزگه که کوچیکتر از تصویر خیلی بزرگه است :(
امید است که کمال دامان این مردم را زود تر از آنچه که انتظار می دارم پر کند .

هیچ وقت قطار بهم نچسبیده ، نه از محیطش خوشم میاد ، نه از سرعتش و نه از صداش ! اما دارم کم کم بهش عادت میکنم و البته چاره دیگه ای ندارم :(

این سری هم مثل تمام دفعات قبلی کم کاری خودم رو حس کردم ، من باید از اول سال کد م رو قوی میکردم و توانایی دیباگ کردن قبلی ام رو بدست می اوردم. ، اصلاح میکنم نباید این چرت و پرت ها رو بگم ، چون اصلاً در حال حاضر منطقی نیست فکر کردن بهشون ، فقط تاکید میکنم باید بیشتر بریم توی اتمسفر ، توی لایه های زیر پوستیش و با بقیه آشنا بشیم ، باید به نظرم جوری بشه که. 

پ.ن: فک کنم واقعاً باید پاکشون کنم :)

داشتم در مورد قطار میگفتم ، نمی دونم چرا ، ولی نه تنها مثل بقیه وسایل نقلیه ، هیچ حس اولیه خوبی نداره ، بلکه حتی حس ثانویه و ثالثیه و ‌. خوبی هم نداره ، دقیقا مثل چهارصد و پنج های داغون شده تاکسی میمونه و بد تر اینه که تاکسی رو ادم نباید یک روز تمام تحمل کنه :/


اما درد واقعی سفر با قطار وقتی معلوم میشه که میخای بخابی چون به ترتیب انجام دادن داریم پهن کردن یکسری ملافه اضافی که اصلا ازشون خوشت نمیاد ولی میدونی که از اون نجاست زده های زیرشون خیلی تمیز ترن ، دومین موضع وقتی شروع میشه که میخای لباس هاتو عوض کنی برای وقتی که قرارع صبح الطلوع بیدارشی و احتمالا بی افتی توی شهر و یکسری کار جدی انجام بدی که براشون سفر کردی ، درد سوم برای وقتیه که توی همین دستشویی که اومدی و لباس هاتو عوض کردی باید کارتو بکنی ، درد اونجاست که صدای توپ و خمپاره که چرخ‌ های قطار تولید میکنن اونقد زیاده که اجازه تمرکز و هدف‌گیری بهت نمیده ، ولی لرزشش اینقد زیاده که حتی اگر ارش کمانگیر هم باشی اینجا توی هدف گیری با مشکل مواجه میشی ! درد چهارم رو وقتی که برمیگردی تا بالاخره کمی لش کنی و آرام شی ، لامصب اینقد میلرزه که به علت اختلاف چگالی اجرای بدن بهت حس سانتریفیوژ شدن دست میده که البته دور از ذهن هم نیست با همه این مصائب که خواب میری ساعت سه بعد نصف شب یه غول پچل بد ترکیب میاد با کلید میزنه روی شیشیه کوپه و میگه ایستگاه فلان ، پیاده نمیشید ؟؟؟

میدونی اینقد هم دردشون زیاده و قدرت کثیری رو میطلبن که میشه اسمشون رو بزاری شش خوان قطار و تازه میشه یه کتاب حماسی تر از حماسه خلق شاهنامه ایجاد کرد :))

ولی انصافاً بعضی مواقع شیرینه ، مثل وقتی که با دوستای خوبی هم کوپه بشی یا منظره بیرون اینقد جذاب در بیاد که شاخ و برگ های همه تنه شن !

ولی انصافاً هرکار کردم ، نشد که نشد ، قطار خیلیی منفوره :(


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طب سنتی دوره آموزش فلسفه برای کودکان در شیراز دانلود والپیپر | Wallpaper HD مقالات اپلیکیشن شیک_ جذاب _ مختصر تیکس خبر خمارمستی ۴۲ اموزش راهنمای جامع ثبت و خرید دامنه و دامین (کام و ir)